فصل دوم پایان نامه،پیشینه،ادبیات پژوهش ،کارشناسی ارشد روانشناسی،مفهوم ،مبانی نظری،مبانی نظری وپیشینه تحقیق ادبیات نظری تحقیق ساختار خانواده و قدرت زنان در خانواده، توزیع قدرت در خانواده دارای 40 صفحه وبا فرمت ورد وقابل ویرایش می باشد
توضیحات: فصل دوم پایان نامه کارشناسی ارشد (پیشینه و مبانی نظری پژوهش)
همراه با منبع نویسی درون متنی به شیوه APA جهت استفاده فصل دو پایان نامه
توضیحات نظری کامل در مورد متغیر پیشینه داخلی و خارجی در مورد متغیر مربوطه و متغیرهای مشابه
رفرنس نویسی و پاورقی دقیق و مناسب
منبع : انگلیسی وفارسی دارد (به شیوه APA)
نوع فایل: ورد و قابل ویرایش با فرمت .docx
بخش هایی از محتوای فایل پیشینه ومبانی نظری::
توزيع و موازنه قدرت در خانواده
پرسش اين است كه كدام عامل يا عوامل در فضاي اجتماعي خانواده، موجب گذشت زنان در زندگي خانوادگي و تبعيت وی از همسر ميشود. به تعبير ديگر چه عواملي موجب اقتدار بيشتر مردان، در قياس با زنان، در محيط خانواده شده است؛ به سخن ديگر، منشا پدرسالاري در سطح خانواده كدام است؟ در پاسخ به اين پرسشها، نظريات متعددي ارائه شده است اما به طور كلي ميتوان آنها را در سه دسته زير، طبقه بندي كرد:
الف- نظريههاي زيستشناختي
نظريههاي زيستشناختي عمدتا بر دخالت سازوكارهاي فيزيولوژيكي از جمله هورمونها در سلطهگرایي مردان و سلطه پذيري زنان، تاكيد ميكنند. هورمونهاي مردانه، به ويژه تستوسترون، تمايل به سلطه را در ديگران تحت تاثير قرار ميدهند. مردان نسبت به زنان از سطوح بالاتر تستوسترون برخوردارند، از اين رو، به گونهاي سلطه جويانه رفتار ميكنند. هم چنين بعضي شواهد حاكي است آن دسته از مردان كه از سطح بالاتري از تستوسترون، در پلاسماي خون برخوردارند، تمايل دارند كه مشاغل سلطه جويانه و كنترلكننده را به عهده بگيرند (رضابخش، 1384: 18).
برتري مردان بر زنان از اين ديدگاه، قدرت بدني مردان را نيز شامل ميشود. چون اندازه نيرومند بوده است كه بتواند زن را به فرمانبرداري از خود وادار كند، طبيعي است كه سهم عمدهاي از قدرت را براي خود حفظ كردهاست. هم چنين تفاوتهاي جنسي و تشريحشناسي، به ويژه بر واقعيات مربوط به زايمان، عادت ماهانه و شيردهي بهعنوان عوامل موثر بر ناتواني زنان نسبت به مردان، تاكيدشدهاست(همان).
فمینيستهاي راديكال با تكيه بر تحقيقات انجام شده دهه 1970، اظهار نظر كردهاند كه نيروي بدني مردان در كنترل زنان، نقشي بسيار با اهميت دارد و ضمن بيان شيوههاي خشن مردان براي سلطهيابي بر زنان، خشونت طبيعي مردان را به عنوان عامل تعيينكننده در مردسالاري و ستمديدگي زنان، معرفي كرده اند(همان).
ب- سلطه جوئي و اقتدارطلبي مردان
اين گونه به نظر ميرسد كه نقشهاي جنسي سنتي براي مردان كه هم رهبر خانواده و هم رهبر جامعه هستند، به تدريج در حال كم رنگ شدن است اقتدار مردان در ابعاد روان شناختي از يك سو، با ويژگيهاي خاص مردان مانند: بالاتر بودن قدرت بدني، مهارت ذهني و جسمي، حس هيجان طلبي و ماجراجویي، سلطه طلبي، انگيزش پيشرفت و... و از سويي ديگر، با الزامات موقعيتهاي اجتماعي و فرهنگي، كمابيش توجيه پذير است.
ج- نظريههاي جامعه شناسي
در تبيين سلطه مردان، مجموعهاي از نظريههاي جامعهشناختي وجود دارند. بعضي بر عوامل اقتصادي و فرهنگي تاكيد كردهاند و برخي بر عوامل زيستي يا رواني تاكيد ورزيدهاند. برخي از مهمترين نظريهها به شرح زير است:
فردريش انگلس در كتاب منشاء خانواده، مالكيت خصوصى و دولت به طرح ديدگاهى درباره منشاء تاريخى خانواده پرداخت كه مبناى بسيارى از نظريههاى ماركسيستى و سوسياليستي بعدي قرار گرفته است.به اعتقاد وى، در خانوار اشتراكى آغاز تاريخ بشر كه زوجهاى متعدد و فرزندان آنان را در برميگرفت، اداره امور خانه بر عهده زنان بود، ولي به دليل آنكه كار زنان براى بقاي قبيله جنبه حياتي داشت و صنعت عمومي و ضروري تلقي ميشد، زنان از پايگاه اجتماعي بالايى برخوردار بودند. اما اهليسازي حيوانات و توسعه گلهداري به پيدايش منبع ثروت جديدي براى اجتماع بشري منجر شد و چون كنترل حيوانات قبيله در دست مردان بود، سبب انباشت ثروت در دست مردان شد و قدرت نسبي آنان در مقايسه با زنان افزايش يافت. در مقابل، ارزش كار و توليد زنان به كاستي گراييد و پايگاه اجتماعي آنان تنزل يافت در نتيجه، با پيدايش خانواده پدرسالار و به ويژه در شكل تك همسري، اداره امور خانه خصلت عمومي و اجتماعي خود را از دست داد و به صورت يك خدمت خصوصى درآمد. زن اولين خدمتكار خانگي شده و از شركت در توليد اجتماعي، بيرون رانده شد. درونمايه اصلي نظريه انگلس، يعني اين فرض كه سلطه مردان در كنترل و مالكيت ثروت و ابزار توليد ريشه دارد، از سوى محققان بعدي مفروض گرفته شده و تاييد شده است. پژوهشگران معاصر اظهار ميدارند كه در جوامع كشاورزي، قدرت زنان كمتر بوده است؛ زيرا در اين جوامع، نظام وراثت زمين را از پدر به فرزند پسر منتقل ميكند و در نتيجه، زنان نوعا مالك زمين نبودهاند. همچنين، دراين جوامع زن به هنگام ازدواج، خانه خود را ترك و در اقامتگاه خانواده شوهر زندگي ميكرد. يافتههاى مردمشناسي نيز از آن حكايت دارد كه با افزايش مشاركت اقتصادي زنان، به ويژه در شرايطي كه مردان به فعاليتهاى زنان وابسته باشند، قدرت آنان افزايش مییابد و حتي گاهى با قدرت مردان برابري ميكند؛ مثلا گفته ميشود كه در برخي قبايل آفريقايى كه زنان بين60 تا 80 درصد از خوراك قبيله را تامين ميكردند، قدرت تصميمگيري آنان درباره امور قبيله در حد قدرت مردان بوده است. بر پايه مطالعه جديد ميان فرهنگي نيز كه در 111جامعه معاصر صورت گرفتهاست، هرچه مشاركت زنان در نيروى كار بيشتر باشد، امكان اينكه مردان بر آنها اعمال قدرت كنند، كمتر خواهد بود (رضابخش،1384: 20).
بلومبرگ نیز یکی دیگر از نظریهپردازانی است
مبتنی بر دانش تجربی وسیعی در مورد انواع جوامع و رابطه زنان و مردان
که بر درجه کنترل زنان بر وسایل تولید و توزیع مازاد اقتصادی توجه دارد و معتقد است که قشربندی جنسیتی نهایتا از طریق درجه کنترل زنان بر وسایل تولید و به وسیله مالکیت مازاد تولیدی – ارزش اضافی- تعیین میشود
چنین کنترلی توسط زنان به آنها قدرت اقتصادی، نفوذ سیاسی و نهایتا وجهه اجتماعی میدهد. به نظر بلومبرگ نابرابری جنسیتی در سطوح گوناگون آشیان ساختهاست: روابط مرد و زن ریشه در خانوارها دارد؛ خانوارها مبتنی بر جماعات محلی هستند، جماعات بر ساختارهای طبقاتی قرار دارند و بالاخره ساختارهای طبقاتی در کشورها سکنی گزیدهاند. کنترل مردان در سطوح مختلف باعث کاهش قدرت زنان در جوامع شدهاست
(ترنر،1998: 232-234).
زیمل نیز مفهومی از سلطه ارائه میدهد. به زعم وی ظالمانهترین سلطه، شکلی از کنش متقابل است؛ من ارادهی خود را به شما تحمیل میکنم تا شما آنچه را میخواهم به من بدهید. اقتدار من ممکن است برآمده از موقعیت سازمانی من باشد یا ممکن است از قدرت متقاعدکنندهی کنش یا ایدههای من بروز کند. این با وجههی متفاوت است که صرفا از قدرت شخصیت من ناشی میشود، نه از طریق همذات پنداری شخصیت من با هر ویژگی عینی مانند دانش یا مقام. زیمل، سه نوع سلطه را تشخیص میدهد، الف: سلطه به وسیلهی فرد، ممکن است به وسیلهی گروه مورد پذیرش یا مخالفت قرار گیرد. این نوع سلطه، ممکن است اثر هم سطح کننده داشته باشد یا ممکن است سلسله مراتبی باشد. زیمل بر این باور است که این شکل ابتدایی سلطه است.ب: سلطه به وسیلهی جمع، حقوق افراد در گروه مسلط ضرورتا به آنهایی که زیردست هستند، تعمیم نمیشود. زیمل اظهار میدارد که، بریتانیا در سرتاسر تاریخاش با معیارهای بالایی از عدالت نسبت به افراد و سطوح بالایی از بیعدالتی نسبت به گروهها توصیف شده است. او همچنین، به بررسی شکلهای متفاوتی از سلطهی گروهی میپردازد. مثلا این که، آیا گروههای سلطهگر مخالف یکدیگرند یا نظم سلسله مراتبی دارند. پ: سرانجام، سلطه به وسیلهی اصل یا قانون وجود دارد. این نوع سلطه به تفصیل با سلطهی فردی و با موقعیتهای متفاوت، که در آنها یکی از این دو نوع ممکن است برای فرد زیردست مرجح باشد، مقایسه شده است و بهاین نتیجهی جالب رسیده است که در تحلیل نهایی این که کدام مرجح است، به تصمیمات غایی و احساسات غیرقابل بحث در باب ارزشهای جامعهشناختی بستگی دارد.» (کرایب،274:1382)
- چهرهشناسی قدرت
در بررسی سیر مفهومی "قدرت" در ادبیات سیاسی و جامعه شناختی، سه چهره متمایز از قدرت قابل دست یابی است که به چهره اول، دوم و سوم قدرت مشهور هستند. چهره اول قدرت را چهرههای مبتنی بر نگرشی کثرتگرا، ناظر بر اعمال قدرت و متمرکز بر رفتار انضمامی و قابل مشاهده تعریف میکنند. به اعتقاد برخی، نظریه "رابرت دال" در باب قدرت را میتوان جزئی از چهره اول قدرت دانست. از دیدگاه رابرت دال، قدرت را تنها پس از بررسی دقیق مجموعهای از تصمیمات محسوس و انضمامی میتوان تحلیل کرد. وی با رویکردی رفتارگرایانه، قدرت را به معنای"کنترل بر رفتارها" تعریف میکند؛ به این معنا که "الف" بر "ب" تا جایی قدرت دارد که بتواند "ب " را به کاری وا دارد که در غیر آن صورت انجام نمیداد. از سوی دیگر، در دیدگاه کثرت گرایانه از قدرت،"قدرت" و "نفوذ" به جای یکدیگر به کار گرفته شده اند که جای تامل دارد. "قدرت" عنوانی است که میتوان برای مفاهیم مرتبطی از قبیل اجبار، اقتدار، زور، اغوا و نفوذ به کار گرفت. مترادف دانستن "نفوذ" با "قدرت" به گونهای غفلت از سایر وجوه و ابعاد مرتبط با قدرت است که در نگرشهای دیگر قدرت جایگاه ویژهای دارند. از دیگر محورهای مورد نظر کثرت گرایان، یکی تاکید بر ستیز و کشمکش مستقیم، یعنی ستیز بالفعل و آشکار است و دیگری تاکید بر مسایل کلیدی جامعه. کثرتگرایان از تصمیماتی سخن میگویند که به مسایل و حوزههای موضوعی کلیدی مربوط است. پیش فرض عمده این است که چنین مسایلی مناقشه بردار بوده و متضمن ستیز بالفعل است. علاوه بر این، آنان فرض میکنند که منافع را نیز میتوان به مثابه اولویتهای خط مشی درک کرد (باقری،1386: 71-72). در این صورت، ستیز منافع نیز همان ستیز اولویتها خواهد بود. طبعا کثرت گرایان با هر گونه ادعایی مبنی بر اینکه منافع میتواند غیرآشکار و مشاهده نشدنی باشد یا مهمتر از همه، با این نظر که مردم ممکن است نسبت به منافع خود دچار اشتباه شوند یا ناآگاه باشند، مخالفت میورزند. در مجموع باید گفت، دیدگاه یک بعدی قدرت، متضمن تمرکز بر رفتار در موقعیت های تصمیمگیری نسبت به مسایلی است که پیرامون آن ستیزی قابل مشاهده وجود دارد؛ ستیزی که بیانگر اولویتهای متفاوت در خط مشی است و از طریق مشارکت سیاسی آشکار میشود (باقری: 1386، 72).
در چهره دوم قدرت، چهره اول به نقد کشیده میشود و آن را به حکم اینکه نگرشی محدود، تقلیل گرا و قاصر از ارائه محکی عینی از عرصههای سیاسی مهم و غیرمهم است، مردود اعلام میکنند. چراچ و براتز به عنوان نظریه پردازان عمده چهره دوم قدرت، در تلاشند تا تعریفی فراگیرتر و کامل تر از قدرت ارائه دهند. این دو نظریه پرداز در چهره اول قدرت با رابرت دال مشترک بوده، تاکید میکنند که قدر مسلم آن است قدرت زمانی اعمال میشود که "الف" در تصمیمگیری خود بتواند "ب" را تحت تاثیر خود قرار دهد. اما به نظر آنها، قدرت همچنین زمانی اعمال میشود که "الف" نیروی خود را صرف ایجاد یا تقویت ارزشهای سیاسی و اجتماعی و رفتارهای نهادینه شده کند و قلمرو سیاست را محدود به مسائل بیضرر برای خود نماید. به اعتقاد آنها، به میزانی که "الف" در انجام این کار موفق شود، "ب" از طرح هر مسئلهای که حل آن برای منافع و اولویت های "الف" زیان آور باشد، منع میشود (همان: 73-72).
چراچ و براتز
cherach- bratez
از سوی دیگر، قدرت را مورد تمام اشکال کنترل موفقیت آمیز "الف" روی" ب" به کار می گیرند؛ به عبارت دیگر، تمام شکل هایی که تامین کننده موافقت "ب " از سوی "الف" است و در واقع، کل انواع قدرت. ولی از سوی دیگر، تنها یکی از انواع چندگانه قدرت (عمدتا تامین و تضمین موافقت از طریق تهدید و به کار گیری ضمانت های اجرایی) را "قدرت" میخوانند (همان: 73).
گونهشناسی آنان از قدرت شامل اجبار، نفوذ، اقتدار، زور و قدرت نامرئی (مهارت) است. "اجبار" زمانی است که "الف" موافقت "ب" را با تهدید به محرومیت به دست آورد. "نفوذ" وقتی است که "الف" بدون هر گونه تهدید محروم سازی شدید، اعم از ضمنی یا آشکار، موجب تغییر جریان کنش"ب" میشود. در موقعیت های متضمن "اقتدار"، "ب" موافقت میکند؛ زیرا تشخیص میدهد که فرمان "الف" مطابق ارزش هایش، معقول و مشروع است و یا اینکه از طریق فرآیندی معقول و مشروع به دست آمدهاست. در مورد "زور"، "الف" به رغم عدم رضایت "ب" و با سلب انتخاب رضایت یا نارضایتی از او، به اهداف خود نایل میآید. "قدرت نامرئی" جنبهای از زور است؛ چون در اینجا رضایت در غیاب آگاهی موافقت کننده از منبع یا ماهیت دقیق تقاضا محقق میشود (همان: 74-73).
معتقدان به چهره دوم قدرت همانند پیروان چهره اول قدرت، بر ستیز بالفعل و قابل مشاهده اعم از آشکار و غیرآشکار، تاکید دارند. همان گونه که معتقدان چهره اول قدرت بیان میدارند، قدرت در تصمیمگیریها وقتی نمود پیدا میکند که ستیز وجود داشته باشد. معتقدان چهره دوم قدرت نیز همین فرض را برای موقعیتهای غیرتصمیمگیری صادق میدانند. در فقدان چنین ستیزی، هیچ راه دقیقی برای قضاوت در این باره که آیا فشار یک تصمیم در جهت خنثیسازی یا جلوگیری از توجه جدی به تقاضا برای تحول و دگرگونی است، وجود ندارد (همان: 74).
استیون لوکس، نظریه پرداز سه بعدی قدرت، معتقد است: چهره اول قدرت مبتنی بر آموزههای دو بعدی است و از دست یافتن به مسئله محوری و بنیادین قدرت، یعنی "منافع واقعی" ناتوان است. به اعتقاد لوکس، موانع واقعی صرفا از رهگذر آموزههای سه بعدی از قدرت قابل درک است. وی تاکید دارد که منطق اصلی نهفته در اعمال قدرت، تاکید بر این واقعیت است که قدرت یک مفهوم علی بوده و فراتر از سلسلهای منظم از رفتارها نمیتوان آن را درک کرد. به تعبیر دیگر، چهره اول قدرت یک مفهوم لیبرالی از منافع را پیش فرض خود قرار میدهد و منافع را معادل خواستهها و ترجیحاتی میداند که از راه مشارکت سیاسی تجلی مییابد. چهره دوم نیز مفهومی اصلاح طلبانه از منافع را پیش فرض خود قرار داده، منافع را نه تنها شامل تقاضاها و مرجحات، بلکه شامل مقولاتی همچون فصل بندی وضعیت طردشدگان و حذف شدگان در نظام های سیاسی نیز میداند. در این میان، سومین چهره قدرت بر بنیان مفهومی رادیکال از منافع استوار شده و از منظر این چهره از قدرت، منافع شامل تقاضاها، مرجحات و امور دیگری است که تحت شرایط ممتاز انتخابها، یعنی خودمختاری و استقلال انتخاب کننده شکل میگیرد (همان: 74-75).
دیدگاه سه بعدی قدرت از زاویه نظریهپرداز آن، یعنی استیون لوکس، دربرگیرنده نقد کاملی از دیدگاه رفتارگرایانه و بیش از حد روان شناسانه دو دیدگاه قبلی است و امکان بررسی راههای گوناگونی را فراهم میکند که توسط آن مسائل بالقوه یا از طریق عملکرد نیروهای اجتماعی و رفتارهای نهادی و یا از طریق تصمیمات افراد، خارج از سیاست نگه داشته میشود. در این دیدگاه، منظور از "رفتارها" رفتارهای ساختمند شده اجتماعی و الگویافته فرهنگی گروهها و نهادهاست یا رفتارهایی که در واقع، از طریق بی عملی افراد آشکار میشود. این امر میتواند در غیاب ستیز بالفعل و آشکاری که به طور موفقیت آمیز از آن جلوگیری میشود، اتفاق بیفتد. در اینجا با یک "ستیز پنهان" مواجهیم که در تضاد بین منافع کسانی که قدرت را اعمال میکنند و منافع بالفعل کسانی که کنار زده شدهاند، مستتر است. این افراد ممکن است منافع خود را اظهار نکنند و حتی نسبت به آن آگاه نباشند. لوکس معتقد است، تاکید بر ستیز بالفعل و آشکار در واقع، نادیده انگاشتن این نکته اساسی است که موثرترین و بی سروصداترین استفاده از قدرت، جلوگیری از ظهور چنین ستیزی است. به تعبیر لوکس، آیا این حد بالای قدرت و موذیانهترین نحوه اعمال آن نیست که با شکل دادن به درک، شناخت و ترجیحات مردم، در حد امکان، مانع نارضایتی مردم شدهایم، به گونهای که پذیرای نقش خود در نظم موجود شوند؛ حال یا بهاین دلیل که بدیلی برای آن نمیشناسند و نمیتوانند تصور کنند، یا بهاین دلیل که آن را به مثابه مقدرات الهی، مفید و ارزشمند میدانند؟ (همان: 76-75).
جامعهشناسان آمریکایی سه "الگو" از قدرت را که به نظر ناممکن میآید، پیشنهاد کردهاند:
الف) الگوی علیتی: برخی از این جامعهشناسان (سایمون) پیشنهاد میکردند تا جمله "الف بر ب قدرت دارد" جای خود را به جمله "رفتار الف علت رفتار ب است" بدهد. اما در این صورت چگونه میتوان مثلا تهدید به اعمال مجازات را بیان کرد؟ یا سلسله مراتب را چگونه میتوان مدنظر قرار داد؟ قدرت صرفا "علت اجتماعی" نیست (استیرن،1381: 79).
ب) الگوی مبادلهگرا: پیتر بلا مبادله را هم چون فعالیتی ارادی تعریف میکند که به وسیله آن شخص دیگری را مجاب میکند تا در عوض پاداشی که دریافت میکند به خواستههایش پاسخ دهد، و قدرت از مبادلهای بدون مراعات قرینه زاده میشود: شخص دارای منابع بیشتری است پس قادر است به دیگران "پاداش" دهد و از آنان آن چه را مایل است به دست آورد. دیگر زور ملزم کننده هویدا نمیشود: همه چیز ناشی از اراده صحنهگردانان است (همان: 79). اما طرح بلاو به هیچ وجه به منشا نابرابر بودن منابع نمیپردازد.
ج) الگوی "نظاممند": به زعم تالکوت پاسونز، کل جامعه یک نظام به حساب میآید، یعنی مجموعهای منسجم و فاقد تضاد. این نظام به خرده نظامهایی تقسیم شده است که هر یک دارای نقش ویژهاند، هم چون دنیای اقتصادی (با نقش سازگار کردن)، جهان سیاسی(که نقش آن تحقق اهداف سیاسی است)، نظام هنجاری یا فرمایشی (که نقش آن ادغام کردن است)، مدار ارزشها (که باید الگوی اساسی جامعه را حفظ کند). پول (مدار اقتصادی) هم ارز خودرا در مدار سیاسی (قدرت) و هنجاری (نفوذ) مییابد. قدرت ابزاری کارکردی است زیرا که به اهداف جمعی تحقق میبخشد، اهدافی که توسط مجموعه نظام تدوین شدهاست. پس قدرت نیازی ندارد که به خشونت دست یازد، همگان اقتدارش را تکریم میکنند. قدرت همواره مشروع است، زیرا به اهداف تحقیق میبخشد. این مشروعیت عبارت از حقی است که برای اعمال دارد و برای حفظ و صیانت قدرت کافی است تا کارایی آن نشان داده شود، یعنی قابلیت آن جهت تحقق مستمر اهداف. نمیتوان این قابلیت را به اثبات رساند مگر با ارائه نشانهها و نمادها؛ قدرت مانند پول دارای ماهیت نمادین است (همان: 80).
- نظریه تفکیک نقشها
تئوری دیگری که در این باره مطرح می شود تئوری تفکیک نقشهاست. این نظریه بر اساس اصل سازش ناپذیر بودن نقشهای رهبری و عاطفی است که پارسونز آن دو را از یکدیگر جدا میداند. شوهر با داشتن شغل و درآمد یک دسته از وظایف را بر عهده دارد و بر این اساس، نظام جامعه او را رهبر اصلی و وظیفه مادر را حفظ وحدت و انسجام خانواده میداند. اگر کارکردها و جهتگیری زنان و مردان در خانواده بسیار شبیه هم شود رقابت میان آنها زندگی خانوادگی را مختل خواهد کرد و نقش تعیینکننده خانواده از لحاظ استواری اجتماعی ضعیف خواهد شد. این نظریه بین خانواده و نقشهای اجتماعی ارتباط برقرار میسازد، پدر نقش «ابزاری» را ایفا میکند و مسئول برقراری تماس با جهان خارج و تامینکننده نیاز اقتصادی خانواده است، نقش مادر «بیانگر» است، زیرا اوست که مسئولیت تمام آن چیزهایی را برعهده گرفته که جنبه عاطفی و احساسی دارند براساس تئوري پارسونز، حوزه و قلمروهاي قدرت در خانواده بين زن و شوهر براساس تقسيم كار و تفكيك نقشها متفاوتاست. فردي(پدر) كه در خانواده نقش ابزاري دارد رهبر و مدير اجرايي است و حوزه قدرتش به اين قلمرو بازميگردد، و فردي(مادر)كه نقش بیانگری و عاطفي را دارا است به نوعي رهبركاريزمايي است و حوزه و قلمرو قدرتش، به درون خانواده باز ميگردد. به زعم این دسته از صاحبنظران تفاوت
های جنسیتی و تقسیم جنسیتی کار موجب ثبات و یکپارچگی اجتماعی شده و اعطای فرصت برابر به هر دو جنس با انسجام مثبت خانواده ناسازگار است (مینویی فر،1389: 58).
اما ژانت چافتز با بررسی ارتباط میان قشر بندی جنسیتی با تقسیم کار موجود در سطح کلان جامعه معتقد است که از طریق تقسیم کار جنسیتی است که مردان به منابع بیشتری دسترسی پیدا میکنند و همین تفاوت در منابع مادی است که موجب میشود که مردان قدرت و تسلط بیشتری بر زنانشان داشته باشند. چافتز دو نوع پذیرش در نابرابریهای جنسیتی را مطرح میکند، نوع اول که داوطلبانه است، مربوط به زنان خانهدار که فاقد شغل و درآمد هستند، و دیگری پذیرش از نوع اجباری است که زنان شاغل در سازمانها را در برمیگیرد و به اشکال مختلف بر آنها تحمیل میشود(همان: 235-236).
- ديدگاه فمينيستها
دیدگاه فمینیسم یکی از دیدگاههای مهمی است که در مقابل نظریات کارکردگرایانی همچون پارسونز قرار گرفتهاست اساس نظریهی فمینیستها در نابرابری جنسی بر این اصل استوار است که معتقدند زنان در جامعه در موقعیت نابرابری نسبت به مردان قرار دارند. زنان به نسبت مردان دسترسی کمتری به منابع مالی، پایگاه اجتماعی، قدرت و فرصت برای خویشتنیابی در اجتماع دارند و این نابرابری نتیجهی سازماندهی جامعه است، نه این که منشا آن بیولوژیکی یا تفاوتهای شخصیتی بین زنان و مردان باشد. محور دیدگاه فمینیسم نیز تشخیص نابرابریهای جنسیتی است. براساس این دیدگاه زنان در موقعیتهای نابرابری نسبت به مردان قرار دارند اگر چه ممکن است زنان از استعداد و ویژگیهای خاص برخوردار باشند اما این دلیل تمایز دو جنس نیست و نابرابریهای موجود از سازمان جامعه سرچشمه میگیرد به همین دلیل میتوان دگرگونیهای اساسی در موقعیت زنان ایجاد کرد(ریتزر،1374: 473-474).
...
ادبیات نظری تحقیق ساختار خانواده و قدرت زنان در خانواده، توزیع قدرت در خانواده_1547624673_21056_5739_1640.zip0.09 MB |